سیمرغ

سایت علمی وتفریحی

سیمرغ

سایت علمی وتفریحی

داستانهای ملانصرالدین3

ملانصرالدین و گردوی مجانی

گرمای تابستان سروصدای بچه هایی که تو کوچه بودند و دنبال هم می دویدند و بازی می کردند، خیلی زیاد شده بود.
ملانصرالدین یک طرف صورتش را به بالش چسبانید. کف دستش را روی گوشش گذاشت تا شاید بتواند از آن همه هیاهو و داد و فریاد بچه ها در امان باشد و خوابش ببرد. اما بی فایده بود. در آن وقت روز و داغی هوا خیلی کلافه شده بود. برای خودش نقشه ای کشید و از جا بلند شد.
در خانه که باز شد، بچه ها لحظه ای دست از بازی کشیدند. ملا با دست به آنها اشاره می کرد که پیش او بیایند. وقتی همگی دور ملا حلقه زدند، خبر مهمی را از او شنیدند:
- آهای بچه ها ! خبر دارید که سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند؟
بچه ها با حیرت گفتند:
گردوی مجانی؟!
ملا نفسی تازه کرد و گفت:
- درست شنیدید؛ گردوی مجانی.
بچه ها نگاهی به هم انداختند و برای این که از این تقسیم گردو عقب نمانند، شروع به دویدن کردند و در همان حال فریاد می کشیدند:
- گردوی مجانی.
کوچه در یک لحظه خلوت شد و ملا با خوش حالی آهی از سینه بیرون داد و به زودباوری بچه ها خندید. در حیاط را بست و خواست استراحت کند؛ اما ناگهان بر جا میخکوب شد. انگار کسی در گوش او زمزمه می کرد:
- گردوی مجانی! سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند.
پس گردنش خارش گرفته بود. در حالی که آن را می خاراند، زیر لب گفت:
- شاید هم خبر درستی باشد.
بعد سرش را بالا و پایین برد و با لحن حق به جانبی گفت:
- چرا من از بچه ها عقب بمانم! و با عجله دوید و از خانه خارج شد. در همان حال که به طرف خیابان می دوید، تند تند با خودش گفت:
- عجله کن آدم عاقل! اگر دیر برسی، گردوها را تقسیم می کنند و به تو چیزی نخواهد رسید.

داستانهای ملانصرالدین

ملانصرالدین و لحاف ملا

سرمای زمستان در شب، شدت می گرفت. مردم در اتاق هایشان زیر پتو و لحاف، خودشان را مچاله می کردند تا گرم تر شوند و زودتر خوابشان ببرد.
در یکی از همین شب های زمستان، ملانصرالدین تازه چشم هایش گرم شده بود که ناگهان از خواب پرید.
از بیرون خانه سروصدا می آمد. ملانصرالدین سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و گوش تیز کرد:
چند نفر هیاهو و داد و فریاد به راه انداخته بودند و حرف هایی می زدند. ملانصرالدین هر چه دقت کرد، نفهمید که آن عده چه می گویند. روی آرنج نیم خیز شد و به همسرش که در گوشه ای دیگر خوابیده بود نگاه کرد:
همسر ملا خواب خواب بود.
ملانصرالدین زیر لب نجوا کرد:
- انگار کر شده و این همه سروصدا را نمی شنود.
هوا خیلی سرد بود و او حاضر نمی شد که به هیچ قیمتی از زیر لحاف بیرون بیاید؛ اما کسانی که در کوچه هیاهو برپا می کردند و عربده می کشیدند دست بردار نبودند. کنجکاوی ملانصرالدین تحریک شده بود و او می خواست ببیند بیرون خانه اش چه خبر است و این سروصدا چیست.
عاقبت طاقت نیاورد و از جا بلند شد؛ اما برای این که از سوز سرما در امان بماند ، لحاف را هم برداشت و آن را روی سرش کشید. از اتاق داشت بیرون می رفت، پایش به پای همسرش خورد. زن که ناگهان از خواب پریده بود، از هیبت ملای لحاف کشیده جیغ کشید.
ملانصرالدین لحاف را از سرش کشید و با تندی به همسرش گفت:
- چیه ؟! من هستم زن ! چرا جیغ می کشی؟
زن ملا چشم هایش را مالید و گفت:
- ترسیدم مرد حسابی! حالا داری کجا می ری؟
ملانصرالدین در اتاق را باز کرد و گفت:
- می روم ببینم توی کوچه چه خبره.
زن ، خواب آلوده و با حیرت گفت :
- کوچه ؟! آن جا چه کار داری؟
ملانصرالدین که عصبانی شده بود ، با صدای بلند گفت:
- کر شده ای و این همه سروصدا را نمی شنوی.
زن که تازه متوجه سروصدا شد، چیزی نگفت و سر جایش خوابید.
ملانصرالدین قدم به کوچه گذاشت. چند مرد ولگر با همدیگر شوخی می کردند و عربده می کشیدند. همین که چشم آن ها به ملانصرالدین لحاف به سر افتاد، لحظه ای خیره خیره نگاهش کردند. بعد یکی از آنها جلو دوید و لحاف را از سر ملانصرالدین برداشت. ملا فریاد کشید:
- چه کار می کنی؟ از لحاف من چه می خواهی؟
مرد ولگرد به جای این که جواب ملانصرالدین را بدهد ، پا به فرار گذاشت. دوستانش هم دنبال او دویدند.
ملانصرالدین عصبانی و ناراحت به خانه برگشت. وقتی داخل اتاق شد، همسرش هنوز بیدار بود و پرسید:
- ملا! توی کوچه چه خبر بود؟
ملا که حوصله جواب دادن به همسرش را نداشت، تند تند گفت:
- خاموش باش ای زن! آن همه غوغا بر سر لحاف ملا بود که آن را از سرم کشیدند و بردند.

داستانهای ملانصرالدین

خواستگاری کردن از دختر ملا روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: - این گاو لاغر به درد ما نمی خورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد: - گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم. گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت. زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید: - آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟ ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت: - چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟ همسرش با همان صدای بلند گفت: - بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید. ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت: - بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم. بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت: - سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد... بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید. کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست. مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت: - اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟ ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت: - هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم. مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید: - آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است..... چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت: - یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد. عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد. ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت: - باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟ ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد: - زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است...... جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد. ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت: - از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و.... همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.

حکایت شیرین

مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند، شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که در خانه موجود بود و کوزه ای شراب پیش آورد. چون کاسه ای بخوردند، مهدی گفت : « من یکی از خواص مهدی ام،» کاسه دوم بخوردند، گفت: « یکی از امرای مهدی ام.» کاسه سیم بخوردند، گفت : من مهدی ام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت : کاسه اول خوردی ، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه ی دیگری بخوری ، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس می گریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند. زری چندش بداد.
اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه.

 ( گواهی می دهم که تو راستگویی حتی اگر آن ادعای چهارم را هم داشته باشی! )

داستان مادر زن

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز او تصمیم گرفت که میزان علاقه دامادهایش را نسبت به خود ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که هر دو کنار استخر قدم می زدند ، به عمد وانمود کرد که پایش لیز خورده است و خود را درون استخر انداخت.

دامادش فوری شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو 206 نو جلوی در خانه داماد بود ر روی شیشه اش نوشته بود : "متشکرم ! از طرف مادر زنت."
زن همین کار را با داماد دوم هم کرد و این بار هم داماد فوری شیرجه رفت توی آب و جان مادر زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو 206 نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود : " متشکرم از طرف مادر زنت."

نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد که وقتش رسیده که این زن از دنیا برود، پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم ؟

همین طور ایستاد تا مادرزنش در آب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین " بی ام و " آخرین مدل جلوی در خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود : " متشکرم از طرف پدرزنت. "

------------------------------------------

داستان مادر زن

داستان طنز

سوالی رو که مشاهده می کنید یک تست روانشانی است . متن را با دقت بخوانید تک تک کلمات در جواب نهایی تاثیر دارند :
یک زن در مراسم ختم مادر خود ، مردی را می بیند که قبلا او را نمی شناخت. او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است. او با خود گفت او همان مرد رویایی من است و در همان جا عاشق او میشود .اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند. چند روز بعد او خواهر خود را می کشد
به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟
چند دقیقه با خود فکر کنید و جواب های خود را یادداشت کنید. بعد برا یافتن پاسخ صحیح به پایین صفحه مراجعه کنید ( دیگه زیادم سعی نکنید اگه نشده یعنی نمی تونید دیگه )
.
.
.
.

.
.
.
.
.
اما پاسخ :

آن زن امید داشت که در مراسم ختم خواهرش شاید ان مرد را دوباره ببنید

اگر توانستید به این سوال پاسخ صحیح بدهید احتمالا شما یک بیمار روانی یا psychopath هستید
یکی از بزگترین روانشناسان امریکایی این تست را بر روی افراد زیادی انجام داد تا به این نتیجه برسد که چه کسانی پاسخ صحیح می دهند .
نکته ی جالب این که اکثر قاتل های سریالی به راحتی و سرعت توانستند جواب صحیح بدهند :
بنابراین اگر پاسخ شما صحیح بود احتمالا شما یکی از قاتل های سریالی آینده خواهید بود .
سعی کنید در رفتار خود تجدید نظر کنید !!!!!

داستان خانم روسی و یک آقای آمریکایی

یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند.

یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.

روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست که سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز کرد و به سینه خودش اشاره کرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.

روز سوم خانم ، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی را به فروشنده نشان بدهد. این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد............

..

برای خواندن ادامه داستان به پایین صفحه بروید

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

خیلی منحرفید!

حواستون کجاست ؟

شوهرش انگلیسی صحبت می کرد.

هیزم شکن

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.“آیا این تبر توست؟” هیزم شکن جواب داد: ” نه” فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. ”فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!فرشته عصبانی شد. ” تو تقلب کردی، این نامردیه ”هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز “نه” می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز “نه” میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده

ملانصرالدین و ماه رمضان

ملانصرالدین و ماه رمضان

ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:
- این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.

دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟
ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
- صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت . هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
.... 80 هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند.... بهتر است..... بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم....
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت:
- دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
- بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟
ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:
- راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.

-----------------------------------------------------

داستانهای ملانصرالدین

 

داستان خواهر زن

داستان خواهر زن

من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی…
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…

یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!

این داستان یه نتیجه اخلاقی خیلی خوبی برای من داشت و اون این بود که :
همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.